کد مطلب:149306 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:139

به میدان رفتن قاسم بن الحسن
قاسم به میدان می رود. چون كوچك است، اسلحه ای كه با تن او مناسب باشد، نیست. ولی در عین حال شیر بچه است، شجاعت به خرج می دهد، تا اینكه با یك ضربت كه به فرقش وارد می آید از روی اسب به روی زمین می افتد. حسین با نگرانی بر در خیمه ایستاده، اسبش آماده است، لجام اسب را در دست دارد، مثل اینكه انتظار می كشد. ناگهان فریاد «یا عماه» در فضا پیچید، عمو جان من هم رفتم، مرا دریاب! مورخین نوشته اند حسین مثل باز شكاری به سوی قاسم حركت كرد. كسی نفهمید با چه سرعتی بر روی اسب پرسید و با چه سرعتی به سوی قاسم حركت كرد. عده ی زیادی از لشكریان دشمن (حدود دویست نفر) بعد از اینكه جناب قاسم روی زمین افتاد. دور بدن این طفل را گرفتند برای اینكه یكی از آنها سرش را از بدن جدا كند. یكمرتبه متوجه شدند كه حسین به سرعت می آید. مثل گله ی روباهی كه شیر را می بیند فرار كردند و همان فردی كه برای بریدن سر قاسم پایین آمده بود، در زیر دست و پای اسبهای خودشان لگدمال و به درك واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسی نفهمید قضیه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند. «فاذن جلس العبرة» تا غبارها نشست، دیدند حسین بر بالین قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است. فریاد مردانه ی حسین را شنیدند كه گفت: «عزیز علی عمك ان تدعوه فلا یجبیبك او یجبیبك فلا ینفعك» فرزند برادر! چقدر بر عموی تو ناگوار است كه فریاد كنی و عمو جان بگویی و نتوانم به حال تو فایده ای برسانم، نتوانم به بالین تو بیایم و یا وقتی كه به بالین تو می آیم كاری از دستم برنیاید. چقدر بر عموی تو این حال ناگوار است [1] !.


راوی گفت: در حالی كه سر جناب قاسم به دامن حسین است، از شدت درد پاشنه ی پا را محكم به زمین می كوبد. در همین حال «فشهق شهقة فمات» فریادی كشید و جان به جان آفرین تسلیم كرد. یك وقت دیدند ابا عبدالله بدن قاسم را بلند كرد و بغل گرفت. دیدند قاسم را می كشد و به خیمه گاه می آورد. خیلی عظیم و عجیب است: وقتی كه قاسم می خواهد به میدان برود، از ابا عبدالله خواهش می كند. ابا عبدالله دلش نمی خواهد اجازه بدهد. وقتی كه اجازه می دهد، دست به گردن یكدیگر می اندازند، گریه می كند تا هر دو بیحال می شوند. اینجا منظره برعكس شد؛ یعنی اندكی پیش، حسین و قاسم را دیدند در حالی كه دست به گردن یكدیگر انداخته بودند ولی اكنون می بینند حسین قاسم را در بغل گرفته اما قاسم دستهایش به پایین افتاده است چون دیگر جان در بدن ندارد.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین.



[1] در قم شنيدم يكي از وعاظ معروف اين شهر، اين ذكر مصيبت را در محضر مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائري (رضوان الله تعالي عليه) خوانده بود. (آن مرحوم بسيار بسيار مرد مخلصي بوده است، از كساني بود كه شيفته ي اهل بيت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود، و اين به تواتر براي من ثابت شده است. من محضر شريف اين مرد را درك نكردم، دو ماه بعد از فوت ايشان به قم مشرف شدم. كساني كه ديده بودند، مي گفتند اين پيرمرد نام حسين بن علي را كه مي شنيد، بي اختيار اشكش جاري مي شد.) به قدري اين مرد گريه كرد و خودش را زد كه بيحال شد. بعد به آن واعظ گفت: خواهش مي كنم هر وقت من در جلسه هستم اين روضه را تكرار نكن كه من طاقت شنيدن آن را ندارم.